- ۰ نظر
- ۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۱۰
یک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر لبریزم ولی چشم انتظارت نیستم
یک روز میآیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم
شب زنده داری می کنی تا صبح زاری می کنی
تو بیقراری می کنی ، من بیقرارت نیستم
پاییز تو سر میرسد قدری زمستانی و بعد
گل میدهی ، نو می شوی ، من در بهارت نیستم
زنگارها را شستهام دور از کدورتهای دور
آیینهای رو به توام ، اما کنارت نیستم
دور دلم دیوار نیست ، انکار من دشوار نیست
اصلا "منی" در کار نیست ، امنم حصارت نیستم ...
باری طلوع پاک تو در آن شب سیاه
شاید بشارت از دم صبح سپید بود
وقتی طلیعه ی تو درخشید،
از پشت کوهسار توهّم،
دیدم که این طلوع
زیباترین سپیده ی صبح امید بود.
ای سرکشیده از دل این قیرگونه شب؛
بر آسمان برآی و رها کن
زرتار گیسوان زرافشان را
همچون شهابها
بر بیکران سپهر.
با شب نشستگان سخن از آفتاب نیست
آنان که از تو دورند
چونان به شب نشسته شبکورند.
تو،
خورشید خاوری،
جان جهان ز نور تو سرشار می شود.
همراه با طلوع تو ای آفتاب پاک،
در خوابْ رفته طالع من،
-این خفته سالیان -
- بیدار می شود .
ای آیه ی مکرر آرامش،
می خواهمت هنوز.
آری، هنوز هم،
دریای آرزو ،
در این دل شکسته ی من موج می زند .
راهی به دل بجو!