امروز از یادآوری روزهایی که به این شهر اومدم سوختم...اولین باری که به عنوان مهمان منو به خونه شون آوردن...کاش هرگزاون روزهانیومده بودن وهرگزپابه این شهرنذاشته بودم...شهری که همیشه ازش بدم میومد...خدایااااا،چی به سرمون اومد،به سر خودم، به سر پدرومادر و دار وندارم...تاقیامت خواهم سوخت حتی به اسم تسلیم و رضا...:'(
خدایا راه این شهر رو از پیش پام بردار...دیگه کافیه برام...:'(
خدایا راه این شهر رو از پیش پام بردار...دیگه کافیه برام...:'(
- ۱ نظر
- ۱۴ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۰۴