زیباببینیم و زیبا بیندیشیم

پیام های کوتاه
  • ۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۷:۳۹
    آه
آخرین مطالب
ﺧﺪﺍﻱ ﻣﻦ ...
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﻣﻲ ﮔﻮیند بزﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺷﮑﺴﺖ، 
ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ...
 ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺭﻡ ...
ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻗﺎﺿﻲ ﺍﻟﺤﺎﺟﺎﺕ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻧﻢ، 
ﺣﺘﻲ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻪ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﻳﺪﻩ ﺑﮕﻴﺮﻱ ...
 ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺭﺣﻢ ﺍﻟﺮﺣﻤﻴﻦ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻢ، 
ﺣﺘﻲ ﺍﮔﺮ ﺳﺨﺖ ﺑﮕﻴﺮﻱ ...
ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ... 
ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ ﺧﺪﺍﻳﻲ ...
 ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ... 
ﻣﮕﺬﺍﺭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﻭﻡ...
ﻣﻦ ﺍﻣﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ ...
ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻟﻢ ﺍﻣﻦ ﻳﺠﻴﺐ ﺑﺨﻮﺍﻥ ...
ﺍﻣﻦ ﻳﺠﻴﺐ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺗﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﻣﻀﻄﺮ.....!!!
تا آرام گیرد این قلب نا آرام من.....
خدای من....
به حضورت،
به نگاهت،
به یاریت نیازمندم.....
سال هاست به این نتیجه رسیده ام که
" تو "
آن مشترک مورد نظری هستی
که همیشه در دسترسی.
** اِلٰهی وَ رَبّی مَنْ لی غَیْرُکَ **
نویسنده: ناشناس

 

  • سحر
می نشینم به انتظار فردا
فرداهایی که هرگز نیامدند
امید می بندم به راه ها
راه هایی که یکسره بن بستند
وچشم می دوزم به درها
درهایی که مدتهاست بسته اند
شاید وقتی دیگر
و چقدر دیر
و امید به آن فردا...
اگر فردایی برایم باشد
و اگر شب تاری به سلامت به صبح رسد...
  • سحر
لــحظه های ســــکوت
پــر هیاهو ترین دقـایق زندگی هستند
مــملو از آنــــــچـــه مــــی خواهیم بـگوییم ولی نــمی توانیم ...
  • سحر
کاش راهی داشتم...
راهی برای رفتن...
و مقصدی...
و جایی برای ماندن...
و آرامش حضوری...
که لحظه ای مرا...
از آنچه واقعیت زندگی است دور کند...
  • سحر
بغض دلتنگی گلویم را میفشارد...
و شبهای به یاد توبودن اشک مجالم نمیدهد...
یادت زیباست...
نه!!!
یادت مقدس است...
  • سحر
مادر،
برای تمام سالهایی که محبت مادریت را در وجودم جاری کردی از تو سپاسگزارم
و نیز برای 6 سالی که هم برایم مادر بودی و هم پدر.
هر روز، روز تو است مادر مهربانم.
و من تهیدست تر از این هستم که ذره ای از محبتها و زحماتت را جبران کنم و ناتوان تر از اینکه مرهم زخمهای عمیق قلب مهربانت باشم. عیدت و روزت مبارک.
خدایا، دست من به آسمانت نمیرسد ولی دست تو که به زمینت میرسد. پس دریاب مادر مهربانم را، به یمن قدوم مبارک مولود عزیز امروز.
  • سحر
گاه دل تنگ می شوم...
دل تنگ تر از تمام دل تنگی ها!
حسرت ها را می شمارم
و باختن ها
و صدای شکستن را...
نمی دانم کدامین امید را ناامید کردم
و کدام خواهش را نشنیدم
و به کدام دل تنگی خندیدم...
که چنین دل تنگم!
  • سحر
امروز از یادآوری روزهایی که به این شهر اومدم سوختم...اولین باری که به عنوان مهمان منو به خونه شون آوردن...کاش هرگزاون روزهانیومده بودن وهرگزپابه این شهرنذاشته بودم...شهری که همیشه ازش بدم میومد...خدایااااا،چی به سرمون اومد،به سر خودم، به سر پدرومادر و دار وندارم...تاقیامت خواهم سوخت حتی به اسم تسلیم و رضا...:'(
خدایا راه این شهر رو از پیش پام بردار...دیگه کافیه برام...:'(
  • سحر
من همدمی مهربان تر از تسلیم و رضا....:'(
  • سحر
دلم خوش نیست
غمگینم
کسی شاید نمیفهمد
کسی شاید نمیداند
کسی شاید نمیگیرد مرا از دست تنهایی
تو میخوانی فقط شعری و زیر لب آهسته میگویی
عجب احساس زیبایی
تو هم شاید نمیدانی...
  • سحر