باری طلوع پاک تو در آن شب سیاه
شاید بشارت از دم صبح سپید بود
وقتی طلیعه ی تو درخشید،
از پشت کوهسار توهّم،
دیدم که این طلوع
زیباترین سپیده ی صبح امید بود.
ای سرکشیده از دل این قیرگونه شب؛
بر آسمان برآی و رها کن
زرتار گیسوان زرافشان را
همچون شهابها
بر بیکران سپهر.
با شب نشستگان سخن از آفتاب نیست
آنان که از تو دورند
چونان به شب نشسته شبکورند.
تو،
خورشید خاوری،
جان جهان ز نور تو سرشار می شود.
همراه با طلوع تو ای آفتاب پاک،
در خوابْ رفته طالع من،
-این خفته سالیان -
- بیدار می شود .
ای آیه ی مکرر آرامش،
می خواهمت هنوز.
آری، هنوز هم،
دریای آرزو ،
در این دل شکسته ی من موج می زند .
راهی به دل بجو!
- ۰ نظر
- ۰۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۲۶